صدفصدف، تا این لحظه: 14 سال و 12 روز سن داره

صدفی نمک خونه

شب پر دردسر

مامان جونم در ادامه ی سرماخوردگیو مشکل دهنت حسابی اخلاقت عوض شده. دیگه اون دخمل آروم مامانی نیستی.همش گریه میکنی .مدامم میگی بغل. این روزا همش میگم خدا واقعا بداد خاله جون برسه که آرین جون بیشتر وقتا گریه میکنه و خاله جونو کلافه میکنه. دیشب دیگه اوج اذیتات بود.با اینکه حسابی خوابت میومد اما نمیدونم چرا نمی تونستی بخوابی.فقط گریه میکردی حتی شبکه ی براعم برنامه ی مورد علاقتو پخش میکرد نگاه نمیکردی. گریه میکردی و با اون زبون شیرینت میگفتی مامان بغل. بغلت میکردم اتاق داداشی رو نشون میدادی .میرفتیم تو اتاق میگفتی جی جی .تختو نشون میدادی می پرسیدم بخوابیم جی جی بدم؟ گریه می کردیو میگفتی نه. کمد وسایلو نشون میدادی و میگفتی عی...
29 مهر 1390

18 ماهگی صدفم

دختر گلم فردا 18 ماهه میشیو باید واکسن بزنی. 40 روز پیش که پسرخاله جونی واکسنشو زد و خیلی اذیت شد من خیلی نگران شدم که نکنه دخمل منم همینطور بشه. ایشاالله که هیچ نی نی درد نکشه. فعلا که دو شبه راحت نمی خوابی .مدام از خواب بیدار میشیو گریه میکنی. از دیشبم یخورده سرما خوردی. مامانی میخوای از واکسن فرار کنی؟! زودی خوب شو عزیزم.قربونت بشم ...
27 مهر 1390

یه اتفاق بد

دیروز بعدازظهر یه سر رفتیم خونه ی مادرجون.وقتی برگشتیم دختر مامان بلافاصله دویدی سراغ اسباب بازی هات.نمیدونم چرا هیچ وقت اینقدر با عجله نمیرفتی سراغشون. منو بابایی و داداشی هنوز داشتیم لباسامونو در میاوردیم که صدای گریت بلند شد. بین اونهمه وسیله ی بازی رفته بودی سراغ اونی که شکسته بود. چند وقت پیش از کوهسنگی واست خریده بودیم.یه چرخونک با یه دسته ی بلند که وقتی راش میبری تغ تغ صدا میده.اما نمیدونم چطور شده بود که قسمت خمیده ی دستش شکسته بودو دسته تیز شده بود. بازم مامان سهل انگاری کرده بودو اونو دور ننداخته بود. عزیز مامان گاهی وقتا یه کارایی رو میدونی باید انجام بدی اما انگار همه چی دست بدست هم میده تا نشه. خلاصه با صدای گریت دوی...
26 مهر 1390

ویترینی شدم

سلاااااااااااااااااااااااااام به همه ی دوست جونا. من بالاخره ویترینی شدم. امروز صبح که مامانی طبق معمول اومد تا به وبلاگ من سر بزنه تا صفحه ی نی نی وبلاگ باز شد تو قسمت ویترین منو دید خیییییییییییییییییلی خوشحال شد.(البته من خواب بودم مامان جون بعدا بهم گفت.) درسته مامان جونم !خیلی خوشحالم اما کاش دادشیم برنده میشد. خدا جونم همونطور که منو امروز خوشحال کردی ازت میخوام همه ی مامانا رو خوشحال کن.آمین ...
25 مهر 1390

سرزمین عجایب

چند روزی بود که نزدیک خونمون یه جایی باز شده به اسم "کلوپ پاندا".٥شنبه تصمیم گرفتیم بریم یه سری بزنیم. نفری ١٠٠٠تومن ورودی دادیمو رفتیم داخل.چقدر نی نی کوچولو اونجا بود.البته نه به کوچولویی دخملم یه خورده بزرگتر. یه دوری زدیم داخلش اما پکر شدیم چون هیچ وسیله ای که شما یا دادا سپهر بتونین استفاده کنین نداشت .شما که هنوز کوچیک بودی دادا هم که بزرگ بود نمیشد استفاده کنه. فقط یه استخر توپ یا بقول خودت "پوآ" بود که برای ده دقیقه ١٥٠٠ تومن ناقابل دادیم .اونجام که اونقدر نی نی های بزرگتر خودشون پرت میکردن توش که ترسیدم زیر دست و پاهاشون له بشی به خاطر همین با یخورده ناراحتی اومدیم بیرون. دوتاییتون دمغ بودین دادا طفلی که خودش اینقدر اصرار کر...
24 مهر 1390

اولین جمله بندی دخترم.

صدف قشنگم !چند روزیه به صورت خود جوش ! گاهی جمله میگی.اونم این جمله." منم موقام" یعنی منم میخوام. وقتی اینو با اون لهجه ی مشهدی که نمیدونم از کجا یاد گرفتی میگی و در حین گفتنش قیافتو خیلی حق به جانب میگیریو به خودت اشاره میکنو با حرص میگی منم موقام منو بابایی تو آسمونا پرواز میکنیم. خیلی برام جالبه که بدون اینکه رو جمله گفتنت کار کنیم خودت تمرینو شروع کردی.آفرین دخمل باهوشم.فقط یخورده مامانی رو لهجتم کار کن تا بهتر بشه.باشه؟!! دوست دارم خوشگل ناز نازی. ...
23 مهر 1390

اولین لوازم اختصاصی هنر!

روزای 5شنبه که بابایی تعطیله یه جورایی خوبه.چون من که مامانی باشم عاشق بیرون رفتن از خونه امو این روزا یه بهونه برای بیرون رفتن پیدا میکنمو میریم بیرون. امروزم به بهونه گرفتن نسخه ی مامان بزرگ از داروخونه ی عمه جون رفتیمو یه دوری زدیم. موقع برگشتن به بابایی گفتم واسه ی دخمل نازم یه دفتر نقاشی و یه بسته مداد شمعی بخره. چند روزیه که خیلی علاقمند به نقاشی کشیدن شدی.نمیدونم چرا به خودکار و مداد میگی دغن (همه رو با فتحه بخون.) مدام دنبال دغنی.تازه خیلی هنرمندی علاوه بر اینکه رو ورق نقاشی میکنی رو دست وپا و لباستم طراحی میکنی. با خودم گفتم مداد شمعی واست بخرم دیگه دست و پاتو کثیف نمیکنی اما امروز دیدم نخیر زهی خیال باطل.بازهم هنرمندی.اما...
21 مهر 1390

صدفی میره پارک.

دیروز که نتونستیم بریم پارک.بخاطر همین امروز صبح که بابایی رفت منم زودی کارامو انجام دادم. شما که بیدار شدی با هم صبحونه خوردیمو نماز خوندیم و ره افتادیم به سمت پارک. البته پارک چند تا خونه بالاتر از خونه ی خودمونه.راه زیادی نبود. چون موقع تعطیلی مدرسه ها بود مادرا رو میدیدیم که دست دخترا و پسراشونو گرفته بودنو خسته از مدرسه میبردنشون خونه. قسمت وسایل کودکو جدیدا تغییر دادن و بجای وسایل فلزی قدیمی از وسایل جدید لاکی استفاده کرده بودن. اما زمین هنوزم خاکیه. دیشب کفشاتو تو ماشین جا گذاشتم بخاطر همین مجبور شدم با دمپایی ببرمت. اول یخورده سوار سرسره یا بقول خودت ویژ شدی.بعد چشمت به اسب افتاد .بردم سوارت کردم.حسابی کیف کردی. موق...
19 مهر 1390

دعوای مادر و دختر!

دیروز بعد ظهر با بابایی تصمیم گرفتیم بریم بخاری بخریم. تو پذیرایی شومینه داریم اما خیلی جواب نمیده.هوای خونه رو هم کثیف میکنه. خلاصه با کلی خواهشو تمنا و وعده و وعید خان داداشم راضی شد باهامون بیاد. یه مدت داداشی هر جایی باهامون نمیاد.میگن به خاطر نزدیک شدن به دوره ی بلوغه.(خدا بخیر کنه) دیروز ظهر به لطف داداشی خیلی کم خوابیدی. موقع رفتن شروع کردی به غرغر.اما خوشبختانه تو ماشین آروم گرفتی. رسیدیم به بازار بزرگ حافظ.اولش که همش تو بغل باباجون بودی. منم هی گیر داده بودم که بزارش زمین تا راه بره. بالاخره بابایی کوتاه اومد و دخترشو گذاشت زمین. اما کاش نذاشته بود . سنگای کف پاساژ یخورده سر بود.منم که بخاطر سردی ه...
19 مهر 1390

یه روز نه چندان آروم

امروز صبح که بابایی و داداشی رفتن سرکارو مدرسه منم با وجود اینکه شب اصلا خوب نخوابیده بودم اما نشستم پای کامپیوتر تا از نتیجه ی مسابقه ی روز جهانی کودک نی نی وبلاگ با خبر بشم. دختر خوش شانس من!با اینکه آدرس شما و دادا رو توی یه پیام داده بودم اما قرعه بنام تو افتاد. خیلی خوشحال شدم .حالا دخترم تا چند روز عکسش تو ویترینه نی نی وبلاگ نشون داده میشه و امیدوارم دوستای جدید پیدا کنی. دیشب که بفرمایید شامو نگاه میکردم شرکت کننده کشک بادمجون درست کرده بود خیییییییلی هوس کرده بودم.به خاطر همین بعد از وبلاگ رفتم سراغ شکم. برای شما ها ته چین مرغ گذاشتمو واسه ی خودم کشک بادمجون. وقتی بیدار شدی خودمو کشتم تا نیمرو بخوری فقط یه لقمه خوردی.بقیشو...
18 مهر 1390